03/11/2025
مرغ و مار
مار، مرغ را نیش زد و مرغ، با زهر در جانش، لنگانلنگان به لانهاش بازگشت.
اما مرغهای دیگر، ترسیده از زهر، او را بیرون کردند.
مرغ، با پای زخمی و اشک در چشم، به آرامی از لانه دور شد.
نه به خاطر نیش مار، بلکه به خاطر بیمهری کسانی که بیش از همه به آنها نیاز داشت.
شبهای سرد را تنها گذراند، و هر قدمش با درد و اشک همراه بود.
مرغهای درون لانه، او را تماشا کردند و گفتند:
بگذارید برود… او دور از ما خواهد مرد.
زمان گذشت.
مرغ مگسخواری آمد و خبر آورد:
خواهر شما زنده است، اما در غاری دوردست زندگی میکند. پایش را از دست داده و در یافتن غذا مشکل دارد.
اما مرغها، یکی پس از دیگری، بهانه آوردند:
— نمیتوانم…
— باید از جوجهها مراقبت کنم…
— دنبال دانه هستم…
و کمک نکردند.
مدتی بعد، مرغ مگسخوار بازگشت، اما با خبری تلخ:
خواهرتان از دنیا رفت… تنها و بیکس.
بار سنگینی بر دل مرغها افتاد. پشیمانی، تلختر از هر زهر بود.
چرا زودتر نرفتیم؟ — از خود پرسیدند.
وقتی به غار رسیدند، مرغ را نیافتند. تنها نامهای باقی بود:
“در زندگی، بسیاری در زمان حیاتت حتی از کمک به تو خودداری میکنند،
اما برای دفن تو، جهان را زیر پا میگذارند.
و بیشتر اشکها، نه از درد، بلکه از پشیمانی است.”