Aramesh

Aramesh Family Counselling She enhanced her skills of counseling by earning her Diploma of Professional Counseling from Tehran University.

Azadeh Tabatabaei is a Registered Social Worker and Professional Counselor who possesses an inborn ability of building a therapeutic alliance with people. She never fails to be compassionate, genuine, empathetic, warm, supportive, empowering and non-judgmental, especially for those who are reaching out for help. She has a Bachelor's Degree in Educating Exceptional Children, specializing in Psychology, Masters degree in Cultural Management from University of Tehran, Iran, and has most recently completed her Masters of Social Work at Carleton University.

01/07/2023
هفته گذشته بعد از شنیدن خبری بسیار متاثر کننده در ارتباط با به قتل رسیدن فرزندی توسط والدینش خیلی به فکر فرو رفتم و علی‌...
05/31/2021

هفته گذشته بعد از شنیدن خبری بسیار متاثر کننده در ارتباط با به قتل رسیدن فرزندی توسط والدینش خیلی به فکر فرو رفتم و علی‌رغم عادت همیشگی‌ام که معمولا اخبار بد را تعقیب نمی‌کنم، در این مورد کمی بیشتر کنجکاوی به خرج دادم و تا چند روزی هم نظرات دیگران را در این مورد تعقیب می‌کردم تا شاید جواب سوالاتی که در ذهنم پیش آمده بود را پیدا کنم.
از خودم می‌پرسیدم: چه عامل یا عواملی ممکن است باعث بروز چنین رفتارهای ناهنجاری بوده باشد؟ آیا این انسانهای ناهنجار اینگونه متولد شده‌اند؟ یا عوامل دیگری در این میان دخیل بوده؟
آیا ما انسانها از بدو تولد با طینت‌های بد یا خوب متولد می‌شویم یا هر یک از ما با هر دو خصیصه به دنیا می‌آییم و در طول زمان و بسته به محیط و جامعه و سایر عوامل به سمت یکی از این دو طیف تمایل بیشتری پیدا می‌کنیم؟ و یا اینکه از هر دو خصیصه به تناوب و تعادل در مسیر زندگی‌مان استفاده می‌کنیم؟
یا اینکه اصلا چرا بعضی از ما از آزار رساندن به دیگران احساس خوبی داریم و برخی دیگر حتی تحمل دیدن اینکه سایرین در رنج باشند را نداریم؟ چه چیزی ما انسانها را اینقدر از همدیگر متفاوت می‌کند و چطور می‌توانیم به یک نقطه تعادل در این زمینه برسیم و ایا اصلا چنین آرزویی دست یافتنی است یا نه؟‌
و خلاصه بعد از اینکه در اثر وجود و حضور این سوالات در ذهنم ناگزیر به انجام تحقیقی کوچک در این زمینه شدم متوجه شدم که بیشتر کسانی که در این زمینه کارهای تحقیقاتی بسیار زیادی انجام داده‌اند همگی بر این باورند که ما انسانها با دو نیروی ذاتی بد و خوب متولد می‌شویم، به این معنا که ما از بدو تولد توانایی خوب بودن و بد بودن را بطور مساوی داریم و بسته به اینکه چگونه و در چه محیطی پرورش یابیم، مسیر حرکتهای بعدیمان در زندگی مشخص خواهد شد.
در این زمینه البته نقش جامعه‌ای که در آن رشد می‌کنیم، نُرمها ، هنجارها و ناهنجاریهای تعریف شده در آن جامعه نیز در چه و که شدن ما انسانها نقش بسیار مهمی را بازی می‌کنند.
اینکه مثلا به قتل رساندن یک انسان بطور کلی در یک جامعه،‌ نوعی ناهنجاری به حساب می‌آید یا اگر بر اساس باورهای متداول در آن جامعه قتلی صورت بگیرد هنجار شناخته می‌شود، میتواند تعیین کننده رفتارهای اعضای آن جامعه باشد.
به عبارت دیگر آنچه من نتیجه گرفتم این بود که ما انسانها ذاتا و بالقوه توانایی انجام خوب و بد بودن را داریم و اینکه کدام را انتخاب می‌کنیم و انجام می‌دهیم بسته به میزان تاثیراتی است که هنجارها و ناهنجاریهای تعریف شده در محیط بر ما گذاشته.
وبعد از این نتیجه‌گیری به خاطر آوردم جوامعی که مثلا اگر پدر خانواده دخترش را که خارج از ازدواج باردار شده، زنده به گور نکند، رفتار او ناهنجار یا بد تلقی می‌شود حال آنکه این کشته شدن دختر توسط پدر پایبند به باورهای مذهبی و قبیله‌‌ایش در بسیاری از جوامع انسانی دیگر کاملا مردود و ناهنجار به حساب می‌آید.
و بعد با خودم فکر کردم و البته در این میان عامل دیگری هم که اگرچه ممکن است خیلی در سطح کلی جوامع گستردگی نداشته باشد ولی از آنجایی که جزو واقعیات غیر قابل انکار به حساب می‌آیند و آرامش نُرم‌ها و هنجارهای یک جامعه را به نوعی بر هم میزنند، باید در نظر گرفت، نقش اختلالات روحی و روانی است که برخی افراد با آنها متولد می‌شوند.
یا در طی مسیر رشدشان و یا در اثر حوادثی که در زندگی برایشان اتفاق می‌افتد ممکن است دچار آن مشکلات بشوند و در نتیجه آن اختلالات، مرتکب رفتارهای ناهنجاری در جامعه بشوند که هیچ همخوانی حتی با نُرم خانواده و جامعه بزرگتری که در آن بزرگ شدند هم نداشته باشد.
اگر چه حتی در چنین حالتهایی هم نقش خانواده و اولین محیط پرورشی و تربیتی فرد بیمار را نمی‌توان نادیده گرفت بطوریکه تقریبا همه محققین روان شناس بر این باورند که نقش بسیار موثر محیط پرورشی فرد و خصوصا اولین نهاد اجتماعی آنها یعنی خانواده است که می‌تواند باعث بروز و رشد یا خاموش ماندن رفتارهای بد یا ناهنجار ناشی از مشکلات روحی و روانی ژنتیکی فرد بیمار باشد!
و خلاصه اینکه بعد از همه این گفتگوهای درونی که ظرف هفته گذشته به بهانه رفتار ناهنجار آن پدر و مادر نسبت به فرزندانشان با خودم داشتم، یک بار دیگر به این نتیجه رسیدم که نقش ما والدین نه تنها در سلامت و عدم سلامت روحی و روانی فرزندانمان بلکه در ساختار هنجارهای اجتماعی که در آن زندگی می‌کنیم نیز باور نکردنی، غیر قابل انکار و وصف ناشدنی است.
به امید کاهش ناهنجاریهای رفتاری و آرزوی آگاهی هر چه بیشتر از مسئولیتهای انسانی‌مان نسبت به جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم، همه شما شنونده‌های عزیز فکرهای بلندم را تا فکر بلند بعدی به خدا می‌سپارم.

- تو باورت می‌شود وقتی کاری می‌کنی یا حرفی می‌زنی که باعث دلخوریم می‌شود، اگر از من بطور واقعی و از صمیم قلبت عذرخواهی ک...
05/02/2021

- تو باورت می‌شود وقتی کاری می‌کنی یا حرفی می‌زنی که باعث دلخوریم می‌شود، اگر از من بطور واقعی و از صمیم قلبت عذرخواهی کنی چقدر بهم احساس خوبی دست میدهد؟ و چقدر راحتتر می‌توانم آن خطا یا اشتباه را ببخشم.
شاید متوجه نیستی که این معذرت خواهی چه تاثیر معجزه آسایی روی روابطمان داره! اینقدر عصبانیت و خشمم را از تو کم می‌کند که نهایت نداره!
-آخه مشکل این است که من عذرخواهی می‌کنم ولی تو قبول نمی‌کنی و میگی این عذرخواهی از سر باز کنی بوده و واقعی نبوده!
-آخه، یه جورایی به نظرم واقعی نمی‌رسه، شاید برای اینکه معمولا بلافاصله بعد از جمله اولت که ببخشید است، چند تا « ولی و اگر و اما» میگی، که باعث میشه اثر آن ببخشید را هم از بین ببره، در واقع توضیحات بعد از کلمه «ببخشیدت» این احساس را به من می‌دهد که مقصر رفتار اشتباه تو، من بودم و تو هیچ مسئولیتی در قبال آن رفتار نداری.
اوه ببخشید، یادم رفت سلام کنم و بگم که من آزاده هستم!
راستی این نوع مکالمات برای شما هم آشنا هستند؟ فکر می‌کنم همه ما یا به نوعی خودمان این مکالمات را تجربه کردیم و یا از زبان دیگران شنیدیم. داستان عذرخواهی کردنهای صادقانه و غیر صادقانه!
با خودم فکر کردم، اینکه انسان جایز الخطا است کاملا پذیرفتنی و منطقی است و اینکه ما انسانها باید یاد بگیریم که همدیگر را برای خطاهایی که بعضا در مورد همدیگر مرتکب می‌شویم، ببخشیم تا ارتباطات و پیوندهای انسانی باقی و جاودان بمانند هم کاملا قابل درک و منطقی است و اینکه لازمه چنین ببخشی هم این است که فرد خاطی با پذیرفتن مسئولیت آن رفتار و گفتار خطا، نهایت سعی خالصانه‌اش را بکند تا مورد بخشش قرار بگیرد هم نکته‌ای است که جای هیچ شک و شبهه‌ای در آن نیست.
ولی حالا چطور می‌شود که بعضی وقتها یک معذرت‌خواهی اثربخشی لازم را ندارد؟ موضوعی است که جای بحث فراوان دارد.
با خودم فکر کردم این ماجرا به دو دلیل ممکن است اتفاق بیفتد، اول اینکه فرد خاطی واقعا از روی ناآگاهی و آشنا نبودن به شیوه‌های صحیح ارتباطی، قادر به بیان و انتقال احساسش که نشانگر پشیمان بودن او است را ندارد که در این صورت، فرد می‌تواند با افزایش مهارتهای ارتباطی و تقویت آنها باعث کاهش عصبانیت‌ها، دلخوری‌ها و در نهایت موجب استحکام روابط آسیب دیده بشود.
و دوم اینکه فرد خطاکار آنقدر در «من درونیش» غرق است که حتی در شرایطی که عذرخواهی به مصلحت خودش هم هست، سعی می‌کند به نوعی عذرخواهی کند که کمترین آسیب به ایگو یا من درونی‌اش وارد بشود و اینجاست که اولا آن عذرخواهی را کاملا در لفافه و ثانیا با هزاران اما و اگر و ولی همراه می‌کند که در انتها نه تنها احساس آرامشی به فرد اسیب دیده دست نخواهد داد، بلکه احساس حقارت و گناه بیشتری را نیز متحمل خواهد کرد.
و بعد از این درد دل منطقی با خودم، سعی کردم مراحل قابل قبول و موثر عذرخواهی کردن را که باعث بهتر شدن روابط بین افراد می‌شود را در ذهنم بازسازی کنم! یعنی سعی کردم تصور کنم که اگر مثلا من در رابطه‌ای از دوستی رنجیده باشم، و دوست داشته باشم که کدورتی را که از او به دل گرفته‌ام را با کمک خودش از بین ببرم، اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد چیست؟ اولین انتظاری که از او به عنوان یک دوست دارم چیست؟
و اولین وظیفه‌ای که در مقابل حمایت از خودم دارم چیست؟
و اینجا بود که متوجه شدم من بیش از آنکه نیاز به شنیدن ببخشید داشته باشم، دوست دارم که او به من و حرفهایم گوش بدهد، دلایل رنجش‌ام را و آسیب روحی که از رفتار یا گفتار او دیده‌ام را و اینکه چه احساسات و هیجاناتی را بعد از رفتار اشتباه او تجربه کرده‌ام را با حوصله و صبوری بشنود!
در مرحله دوم، آنچه به من آسیب دیده کمک می‌کند این است که او مسئولیت اشتباهی که مرتکب شده را بی چون و چرا بپذیرد و قبول کند که رفتار و گفتارش برای من آسیب‌رسان بوده، حتی اگر خودش قصد و نیت بدی از آن نداشته، بدون ذکر «اما و اگر»هایی که در نهایت به من احساس گناه خواهد داد و من را مقصر نهایی خواهد دانست. در این مرحله دوست دارم او با من همدردی کند و بگوید که متوجه آسیب وارده به من هست!
و البته در آخرین مرحله، دوست دارم از او بشنوم که او نهایت سعی‌اش را مبنی بر عدم تکرار آن رفتار یا گفتار آسیب‌رسان خواهد کرد و به این طریق من بطور قطع و یقین عذرخواهی او را که این بار از صمیم قلبش بوده حتی بدون اینکه از واژه ببخشید یا معذرت هم می‌خواهم استفاده کرده باشد، می‌پذیرم و مجددا می‌توانم به او و دوستی یا عشقش اعتماد کنم.
و بعد سوالی در ذهنم جرقه زد که البته پاسخش را نیز به وضوح می‌دانستم و آن اینکه آیا زمانی که با افرادی که از مشکل شخصیتی خودشیفتگی و جدال با من درونی‌شان رنج می‌برند مواجه هستیم هم طی چنین مراحل به ظاهر ساده‌ای، مقدور و میسر است؟
با آرزوی کنترل هر چه بیشتر بر «من» درونمان، همه شما شنونده‌های عزیز فکرهای بلندم را تا فکر بلند بعدی به خدا می‌سپارم. خدا یار و یاورتان باد!

چند روز پیش وقتی داشتم به موضوع هیجانات و احساساتی که ما انسانها تجربه می‌کنیم فکر می‌کردم، متوجه شدم که ما در بیشتر موا...
04/22/2021

چند روز پیش وقتی داشتم به موضوع هیجانات و احساساتی که ما انسانها تجربه می‌کنیم فکر می‌کردم، متوجه شدم که ما در بیشتر مواقع در مواجهه با رویدادی قادر هستیم در آن واحد چندین هیجان و احساس را، حتی متفاوت و متضاد با هم تجربه کنیم.
برای مثال وقتی می‌خواهیم کار جدیدی را شروع کنیم، ازدواج کنیم یا از جایی به جای دیگر نقل مکان کنیم با هیجانات متفاوتی دست و پنجه نرم می‌کنیم، بخشی از ما هیجان‌زده است، و بخشی دیگر احساس استرس و اضطراب را تجربه می‌کند. در شرایطی که بطور همزمان احساس امید به بهتر شدن وضعیتمان و ترس از بدتر شدن را هم تجربه می کنیم.
پدیده بسیار جالب و پیچیده ای است.
با خودم فکر کردم و اهمیت این شناخت و آگاهی زمانی بیشتر جلوه‌گر می‌شود که ما با یک واقعه دردناک مثل تجربه جدایی در اثر مرگ یا طلاق مواجه هستیم، در این شرایط اگرچه ما به این واقعیت آگاه هستیم که اثرات روحی منفی ناشی از این وقایع ممکن است برای ماهها، سالها و یا حتی برای باقیمانده عمرمان در ما باقی بماند، ولی به تدریج خواهیم آموخت که چگونه احساسات مثبت جدیدی را در زندگی‌مان تجربه کنیم در حالیکه آن احساسات منفی در پس زمینه زندگیمان ممکن است هنوز وجود داشته باشد.
در واقع به ذهنمان یاد می‌دهیم که با احساسات منفی و مثبت همزیستی مسالمت‌آمیز داشته باشد و به حیاتش ادامه دهد!
با خودم فکر کردم پس قاعدتا این داستان احساسات مخلوط و ضد و نقیض باید پدیده بسیار مهمی در ساختار روانی ما انسانها باشد و به نظر می‌رسد که زمانی که ما انتظاراتمان را از خودمان قدری منطقی‌تر کنیم و توقع نداشته باشیم که می‌توانیم و باید کاملا و بطور خالص یا خوشحال باشیم یا ناراحت، آنوقت می‌توانیم با موقعیتهایی که در زندگی برایمان پیش می‌آید، ضمن شناخت و پذیرفتن احساسات منفی، تمرکزمان را بیشتر روی احساسات و هیجانات مثبت آن واقعه بگذاریم.
راستش اولین مثالی که در ارتباط با تجربه احساسات ضدو نقیض به ذهنم رسید، پدیده طلاق و یا هر نوع جدایی بود.
به این ترتیب که بعد از وقوع حادثه تلخ جدایی از آنجا که معمولا شدت احساسات منفی بسیار بیشتر از احساسات مثبت است، لذا احساسات مثبت معمولا نادیده گرفته می‌شود و تمرکز فرد آسیب دیده بیشتر بر هیجانات منفی است.
در چنین شرایطی اگرچه جدایی‌ها معمولا ناگهانی و شوکه کننده نیستند و معمولا پیشینه‌ای را به دنبال دارند، ولی باز هم به دلیل اینکه جدایی با تصورات و آرزوهایی که فرد برای آینده داشته کاملا مغایرت دارد، لذا باعث بروز احساساتی بسیار منفی از جمله شوک، احساس گناه، غم، ناامیدی، تنهایی، ناامنی، تردید، ترس و بی‌ارزش بودن و کاهش اعتماد به نفس در فرد می‌شود. ازسوی دیگر، چون این جدایی ممکن است نقطه پایانی به دردها، درگیری‌ها و نارضایتی‌های بودن در آن رابطه باشد، نوعی احساس تسکین و آرامش و تا حدودی شادی را هم به همراه دارد.
ولی از آنجایی که اولا جدایی، در مغز ما به عنوان پدیده‌ای منفی شناخته شده، و ثانیا، اینکه بعد از این اتفاق هجوم خاطرات خوب و شیرین قبل از جدایی به مغز در مقایسه با خاطرات بد بسیار پررنگتر و بیشتر خواهد بود، لذا احساسات منفی مثل غم و اندوه ناشی از این از دست دادن بسیار اثرگذارتر از احساسات مثبت بوده و در نتیجه فرد قادر نخواهد بود به راحتی احساسات مثبتش را در رابطه با این جدایی تشخیص بدهد و از آنها برای کاهش احساسات منفی‌اش استفاده کند.
در واقع به دلیل آشفتگی روحی که بعد از جدایی در مغز اتفاق می‌افتد، مغز ما نیاز دارد از مراحلی عبور کند تا به این وسیله قادر به تفکیک و شناسایی احساسات و هیجانات مثبت و منفی از همدیگر بشود .
و قطعا عبور از این مراحل و مدت زمانی که فرد برای عبور از هریک از این مراحل نیاز دارد هم می‌تواند با توجه به تفاوتهای فردی در افراد مختلف متفاوت باشد؛ به این معنی که مثلا بعضی‌ها ممکن است در یکی از این مراحل بیشتر از سایر مراحل باقی بمانند و بعضی‌ها این مراحل را با سرعت بیشتری طی کنند ولی قانون کلی در عبور از این مراحل «مهربان بودن و صبوری کردن فرد با خودش» است.
اینکه به مغزمان اجازه بدهیم تا با سرعتی که برایش مناسب است این مراحل را طی کند و خاطرمان باشد که در این میان صبحت از خوب و بد و درست و غلط در کار نیست؛ تمامی احساسات و هیجانات مثبت و منفی که طی این دوران تجربه می‌کنیم درست و بجا است و داشتن و احساس کردن هر یک از آنها لازم و ضروری است!
و خلاصه اینجا بود که پنج مرحله عبور از تاریکی به نور بعد از جدایی به ترتیب به ذهنم وارد شدند:
- مرحله ناباوری که در این مرحله هنوز میل به بازگشت به گذشته بچشم می‌خورد. در واقع در این مرحله مغز ما برای کاهش درد روحی میل دارد که خودش را به شرایط گذشته‌ای که احتمالا درد روحی کمتری را تجربه می‌کرده، بازگرداند و برای همین هم احساسات درد و امید را متناوبا تجربه می‌کند.
- مرحله بعدی زمان پرسشهای متفاوت و متوالی و چانه‌زنی‌های بی‌پایان از خود آغاز می‌شود، مرحله چرا و اگرها است، و فرد احساس تردید، گناه و امید را تجربه می‌کند.
- و بعد در مراحل سوم و چهارم یعنی یکی از دشوارترین و حساس‌ترین مراحل غم و اندوه پس از جدایی، یعنی مرحله احساس عصبانیت توام با اندوه بسیار شدید فرا می رسد. در واقع در این مرحله هست که به دلیل وجود دو احساس بسیار قوی و متفاوت، عصبانیت وغم، فرد برای رهایی از آنها یا حتی کاهش آنها ممکن است به انواع اعتیادها و ایجاد سایر عادتهای مخرب روی بیاورد.
در این مرحله فرد گاهی احساس عصبانیت از خودش یا فردی را که از دست داده را تجربه می‌کند و گاهی از احساس گناه بسیار شدیدی رنج می‌برد و این هر دو احساس باعث افزایش احساس غم و اندوه او می‌شود.
و سرانجام در مرحله پنجم و پس از گفتگوهای درونی بسیار زیاد، مغز فرد موفق به تشخیص احساسات مثبتش می‌شود و او را به این باور می‌رساند که جدایی به طور واقعی اتفاق افتاده و وقت آن رسیده که او خودش را برای بازگشت به زندگی و تجربه مجدد احساسات مثبت آماده کند.
با آرزوی آگاهی و شناخت هرچه بیشتر احساسات و هیجاناتمان که ما را قادر می‌کند تا درک بهتری از وقایع و اتفاقات زندگیمان داشته باشیم، همه شما شنونده‌های عزیز فکرهای بلندم را تا فکر بلند بعدی به خدا می‌سپارم. خدا یار و یاورتان باد!

دیروز فرصتی دست داد تا با یکی از عزیزان تازه مهاجر گپی داشته باشم. در این گفتگوی نسبتا طولانی که با او داشتم خاطرات بیست...
04/13/2021

دیروز فرصتی دست داد تا با یکی از عزیزان تازه مهاجر گپی داشته باشم. در این گفتگوی نسبتا طولانی که با او داشتم خاطرات بیست و پنج سال گذشته از جلوی چشمم می‌گذشت. متوجه شدم که لحن و آوای سخنم متناسب با هیجانات و احساسات هر یک از آن خاطرات تغییر می‌کرد و مثل این بود که دوباره دارم آن تجربیات را تکرار می‌کنم.
در این گفتگو سعی من بر این بود که تا حد ممکن لحظات خوش و حتی چالشها و لحظات ناخوش را نیز برای او بازگو کنم تا شاید چراغ راهش باشد.
هنگامی که از گذشته سخن می‌گفتم، می‌توانستم خودم را کاملا در آن فضا ببینم. با به یاد آوردن بخشی از خاطرات هیجان‌انگیز به وجد می‌آمدم و با شوری وصف‌ناپذیر قصه را تعریف می‌کردم و هنگام صحبت از چالشهای گذشته، لحن و آوای کلامم تغییر می‌کرد.
دوستم پرسید: آیا از اینکه تصمیم به مهاجرت گرفتید خوشحالید؟ به او گفتم: قبل از اینکه مهاجرت کنیم زندگی بسیار پر تراکم و شلوغی داشتیم. من و همسرم از صبح تا شب کار می‌کردیم، تقریبا روزی ۱۲ ساعت و اگر چه شانس و سعادت این را داشتیم که پدر بزرگ و مادر بزرگ مهربانی بعد از مدرسه از بچه‌ها نگهداری می‌کردند ولی باز هم عدم حضور ما به عنوان والد در زندگی آنها به وضوح به چشم می‌خورد.
وقتی ما مهاجرت کردیم درست مثل این بود که ماشینی که با سرعتی سرسام آور به سمت نمی‌دانم جلو یا عقب در حال حرکت بود ناگهان متوقف شد! آن ماشین کاملا ایستاد و دوباره و اینبار آرام ارام شروع به حرکت کرد.
به او گفتم از توقف ماشین زندگیمان هنوز هم خیلی خوشحالم و از حرکت مجدد و آرامش هم خیلی راضی و خرسندم!
چرا که در آن زمان من حتی از اینکه غذای مورد علاقه فرزندانم چیست؟ اسم دوستانشون چیه؟ چه فیلمی را دوست دارند؟ در فکرشان چه می‌گذرد و دوست دارند وقتی بزرگ شدند چه کاره بشوند هم مطلع نبودم!
و خوشبختانه ماشین زندگی ما زمانی شروع به حرکت مجدد کرد که به دلیل عدم حضور تکنولوژی های امروزه ما قادر بودیم وقت بسیار زیادی را با همدیگر بگذرانیم.
در آن ایام، من و همسرم، والدین تمام وقت شده بودیم، و فرزندانمان فقط بچه‌های بازیگوشی بودند با چند تا رفیق واقعی و قابل رؤیت، هیچ کداممان وحشتی از رقبای افسانه‌ای و مجازی نداشتیم. ما بودیم و بچه‌ها و توپ و زمین بازی، خواندن کتاب و حرف زدن و وقت گذراندن با همدیگر!
وقتی برای تفریح از خانه بیرون میزدیم فقط باید مطمئن می‌شدیم که وسایل بازی را جا نگذاشته‌ایم، همین! وقتی در کنار هم بودیم، سر سفره غذا، یا وقتی با هم بازی می‌کردیم، هیچ مزاحمتی از سوی هیچ غریبه‌ای در کار نبود، حواسهایمان صد در صد متوجه خودمان بود و مفهوم واقعی کلمه «با هم بودن» کاملا قابل درک و فهم و حس بود!
در آن ایام، وقتی ماشین زندگی ما شروع به حرکت کرد، ما هم تازه شروع کردیم به شناختن همدیگر، اینکه هر یک از ما برای تولدش دوست دارد چه هدیه‌ای بگیرد اصلا چالش بزرگی نبود، چون با شناختی که از همدیگر پیدا کرده بودیم، علایق و سلایق همدیگر را می‌شناختیم. من و همسرم از اینکه در مدرسه هر روز چه اتفاقاتی برای آنها می‌افتد کاملا آگاه بودیم و بنابراین در فرصتهایی که داشتیم با آنها به بحث و گفتگو می‌نشستیم و قضایا را با کمک هم حل و فصل می‌کردیم.
وقتی به آن ایام فکر می‌کنم می‌بینم علی‌رغم فشارهای مالی زیادی که داشتیم، و علی‌رغم همه نگرانی‌هایی که از آینده و آنهم به دلیل ناآشنا بودن با همه چیز و تازه بودن همه چیز برایمان پیش آمده بود، از زندگیمان خیلی بیشتر لذت بردیم و خیلی بیشتر از زمانی که در فضا و مکانی آشنا، در وطن خودمان زندگی می‌کردیم، و آن هم نه به دلیل حکومت و دولت و سیاست و این قضایا، بلکه به این دلیل که انگار تازه از خوابی طولانی بیدار شده بودیم، تازه حضور خودمان و فرزندانمان را باور کرده بودیم، تازه زندگی را دریافته بودیم!
با خودم فکر کردم، پس لزوما این مهاجرت نبود که زندگی چهار نفره ما را نجات داد. این دولت کانادا و امکانات زندگی در کانادا نبود که احساس لذت و رضایت از زندگی را به ما هدیه کرد، بلکه این هوشیاری و آگاهی ما از لحظاتمان بود که ما را قادر ساخت تا بتوانیم علی‌رغم همه چالشهایی که بر سر راهمان بود، از تمامی لحظات زندگیمان در کنار هم لذت ببریم!
با خودم گفتم، قطعا حتی اگر این ترمز به زندگی را ما در همان مملکت خودمان هم بر زندگیمان زده بودیم، آن وقت می‌توانستیم با چشمی باز تر به زندگی و به اطرافمان بنگریم، آنوقت می‌توانستیم همین ارتباط تنگاتنگی که هزاران فرسنگ دوتر از وطن با فرزندانمان برقرار کردیم، همانجا و در کنار خانواده هایمان با آنها برقرار کنیم، شاید می‌توانستیم خیلی زودتر صداهای درونی‌شان را بشنویم و به نیازهایشان پاسخی مناسب بدهیم!
به دوستم گفتم: بله، از اینکه مهاجرت کردیم خیلی خوشحالم و بیشتر از آن از اینکه بعد از مهاجرت فیزیکی، قلبم را برای پذیرش هر نوع تغییری باز کردم، خوشحالم! از اینکه بعد از مهاجرت تصمیم گرفتم گوشهایم را برای شنیدن فرزندانم و سایرینی که ممکن است به کمک من نیاز داشته باشند بازتر کنم خوشحالم. از اینکه بعد از مهاجرت توانستم انسانها را فقط به عنوان انسان و نه با رنگ و جنس و ملیت بشناسم و به آنها احترام بگذارم هم خیلی خوشحالم!
به او گفتم: اگر چه در اثر این مهاجرت دیگر قادر نبودم همیشه و هر لحظه در کنار خانواده نازنین و دوست داشتنی‌ام باشم، ولی همین هم باعث شد که عشق به آنها در وجودم چندین برابر شود. قدرشان را حتی بیش از زمانی که در کنارشان بودم بدانم و احترامشان را واجب تر!
و امروز هشدار همیشگی‌ام به خودم و فرزندانم این است که خیلی باید مراقب سرعت ماشین زندگیمون باشیم!
هر از گاهی به عقربه ساعت نیم نگاهی هم شده بیاندازیم تا مبادا در اثر سرعت زیاد کنترل حرکت ماشین زندگی از دستمان خارج شود! گاهی اوقات نیش ترمزی بجا می‌تواند همه سرنشینان آن ماشین را از مرگ نجات دهد!
با آرزوی افزایش مهارت کنترل ماشین زندگی باری همه شما شنونده‌های عزیز، تا فکر بلند بعدی همگیتون را به خدا می‌سپارم خدا یار و یاور تان باد!

سلام آزاده هستم، و اینبار آزاده نوستالژیک! خوب دیگه ایام نوروز است و دوباره همه مان فیلهایمان یاد هندوستان کرده!راستی شم...
04/04/2021

سلام آزاده هستم، و اینبار آزاده نوستالژیک! خوب دیگه ایام نوروز است و دوباره همه مان فیلهایمان یاد هندوستان کرده!
راستی شما هم متوجه شدید که بعضی وقتها چقدر نوستالژیک می‌شویم؟ یعنی دائم به گذشته ها و خاطرات قدیمی بر می‌گردیم و از آن ایام یاد می‌کنیم و مرتب شروع به دوره کردن آن روزها می‌کنیم و بعضا و میشود گفت تقریبا بیشتر وقتها احساسات و هیجانات کاملا متفاوتی را در این لحظات تجربه می‌کنیم؛ مخلوطی از احساسات تلخ و شیرین، احساسات شیرین را زمانی که به تعریف آن خاطرات می‌پردازیم و مثلا به یاد می‌آوریم که چقدر در آن ایام قدیم خوشحال بودیم، و احساسات تلخ را زمانی تجربه می‌کنیم که متوجه می‌شویم دیگه امکان دسترسی به آن دوران اصلا برایمان مقدور و شدنی نیست! به یاد کسانی می‌افتیم که اون روزها در زندیگمان بودند و دیگه نیستند و آنوقت احساس دلتنگی شدید و غم می‌کنیم ولی جالب اینجاست که علی رغم این دلتنگی باز هم به یاد ایام قدیم می‌افتیم، گویا آن احساس شادی بخش ناشی از به یاد آوردن خاطرات قدیمی قوی تر و دلچسب تر از احساس غمش است.
با خودم فکر کردم و چه جالب که بیشتر این حالتهای نوستالژیک در ایام و مناسبت‌های خاص و یا حتی در شرایطی که حالتهای روحی بخصوصی داریم بیشتر به سراغمان می‌آید. شاید به این دلیل که ما در آن مناسبتهای خاص خاطرات بیشتر و مشخص تری را در حافظه‌هایمان ضبط کرده‌ایم یا شاید به این دلیل که در وضعیت‌های روحی خاص از لحاظ روحی بیشتر نیاز داریم به اینکه خودمان را در زمانهایی که همه چیز بر وفق مرادمان بوده تصور کنیم و به یاد بیاوریم.
راستش من هم روز چهارشنبه سوری دوباره نوستالژیک شدم، به یاد خاطرات دوران کودکی‌ام افتادم و شروع کردم به تعریف کردن قصه‌هایی از آن ایام برای اعضای خانواده‌ام، به یاد آوردم روزهایی که هیچ خبری از اینترنت و تلفن و کامپیوتر نبود و ما تمام لحظه‌هایمان را با هم و بدون هیچ مزاحمت الکترونیکی می‌گذراندیم.
بعد از این داستان نوستالژیک شدن در روز چهارشنبه سوری و نوروز، خیلی به قضیه نوستالژی فکر کردم و سوالات زیادی در این رابطه ذهنم را پر کرد از جمله اینکه: آیا نوستالژیک شدن از لحاظ روحی برای ما مفید است یا مضر؟ آیا اینکه ما با به خاطر آوردن خاطرات حتی شیرین گذشته احساس غم می‌کنیم باعث آسیب روحی در ما می‌شود؟ یا شادی ناشی از به یادآوری آن خاطرات باعث تقویت قوای روحی در ما خواهد شد؟ اصلا در چه حد و اندازه‌ای و در چه مواردی اگر نوستالژیک بشویم مفید است و غیر از آن مخرب؟
و خلاصه اینکه تصمیم گرفتم مطالعه کوچولویی راجع به قضیه نوستالژی انجام بدهم و در نتیجه اینجا بود که با تحقیقات دکتر کریستین بتچو، پروفسور روانشناسی کالج لی موین آشنا شدم.
ایشان ریشه این لغت را به بیش از ۳۰۰ سال پیش مربوط می‌دانند که در آن زمان این واژه معادل «دلتنگی برای خانه» شناخته شده بوده و البته طی سالها این تعریف بسیار وسیعتر شده و به شکل امروزی آن، یعنی احساس دلتنگی برای هر چیزی و هر اتفاقی که در گذشته برایمان رخ داده اطلاق می‌شود.
در واقع نوستالژیا یک تجربه احساسی- هیجانی است که « من » را توضیح می‌دهد، اینکه « من چگونه من شدم و هویت من چه هست» منشا بروز این احساسات و هیجانات است. ایشان معتقد است که نوستالژیا، با بخاطر آوردن گذشته به ما انگیزه می‌دهد تا خودمان را و اینکه چه و که بودیم و که و چه هستیم را بهتر بشناسیم و بتوانیم خود گذشته و امروزمان را با هم مقایسه کنیم. نوستالژیا همچنین احساس اینکه که و چه می‌خواهیم در آینده باشیم را در ما زنده می‌کند!
ایشان باور دارد که نوستالژیا همچنین باعث اتصال پیوندهای اجتماعی می‌شود که به مرور زمان ممکن است قطع شده باشند. به این صورت که شما ممکن است با به خاطر آوردن خاطرات قدیم و دوستان و اقوامی که در آن خاطرات نقشی ایفا کردند، تمایل به ایجاد ارتباط مجدد با آنها پیدا کنید و حلقه‌های اجتماعی‌ که با گذشت زمان از هم گسسته شدند را مجددا وصل کنید که همین امر نیز باعث ایجاد شادی بیشتر در شما خواهد شد.
یکی از مزایای بهره‌گیری از نوستالژی به باور ایشان در مقاطعی از زندگی هست که ما در شرایط دشوار زندگی‌مان مثلا گذار از مرحله‌ای به مرحله دیگری از زندگی مان هستیم، مثل ازدواج و یا خصوصا طلاق.
با خودم فکر کردم، چقدر این تحلیل منطقی و درست است. چرا که در این تغییرات اساسی که در زندگیمان اتفاق می‌افتد، ما از لحاظ روحی بسیار آسیب پذیر هستیم و شدیدا نیازمند مورد تایید قرار گرفتن از سوی دیگران می‌باشیم و به همین دلیل هم ذهنمان به جستجوی دلایلی می‌گردد که هویت مورد سوال قرار گرفته‌مان را به خودمان اثبات کند.
در این شرایط، بازگشت به گذشته و زمانی که از عشقهای بدون قید و شرط برخوردار بودیم، فضاهایی که حمایت‌های روحی بی قید و شرط را برایمان فراهم کرده بودند می‌توانند تکیه گاههای مطمئنی برای ما بحساب بیایند تا ما بتوانیم دوباره به ثبات روحی و روانی بازگردیم و از آن مرحله گذار به راحتی عبور کنیم.
و البته باید در نظر داشته باشیم که حتی در چنین شرایطی هم، اگر چه تمایل ما برای بازگشت به خاطرات گذشته بیش از پیش خواهد بود ولی مطمئن باشیم که بیش از حد از آن استفاده نکنیم، چرا که در این صورت نه تنها نوستالژی خاصیت مثبتش را از دست خواهد داد، بلکه توان ما برای بازگشت به شرایط واقعی و زندگی در حال را نیز کاهش خواهد داد و نتیجه اینکه ما در مقابل مشکلات روحی همچون افسردگی، اضطراب و احساس تنهایی و غم مقاومت کمتری خواهیم داشت.
و خلاصه بعد از شناخت مختصری که از نوستالژی و مزایا و معایب آن پیدا کردم با خودم فکر کردم پس بهترین روش بهره گیری از این فعالیت ذهنی این است که با یادآوری خاطرات گذشته، نکات ارزشمند و اشخاص موثر در زندگیمان را به یاد بیاوریم و آنها را به عنوان الگو به نسل بعد از خودمان معرفی کنیم و قدرشناسشان باشیم، و اگر شدنی است با آنها تماس بگیریم و خاطرات شیرینمان را زنده کنیم.
با به یاد آوردن خاطرات شیرین گذشته، عوامل خوشحال کننده در آن ایام را بشناسیم و در صورت امکان در زندگی حالمان از آنها بهره بگیریم.
قدر لحظه‌هایمان را بدانیم و از آنچه داریم و از آن که هستیم لذت ببریم قبل از اینکه این لحظات هم به خاطرات گذشته دست نیافتنی‌مان تبدیل شوند.
تا فکر بلند بعدی همه شما عزیزانم را به خدا می‌سپارم، خدا یار و یاورتان باد!

سلام، ازاده هستم با سوالی در ذهنم که دوست دارم یه کم راجع بهش بلندتر فکر کنم و آن اینکه آیا به نظر شما مقایسه کردن خودما...
03/25/2021

سلام، ازاده هستم با سوالی در ذهنم که دوست دارم یه کم راجع بهش بلندتر فکر کنم و آن اینکه آیا به نظر شما مقایسه کردن خودمان با دیگران باعث رشد و پیشرفت در زندگی و در نهایت باعث خوشحال تر شدنمان در زندگی می‌شود یا بر عکس باعث افسردگی، عصبانیت و نا امیدی بیشتر نسبت به خودمان و زندگی‌مان خواهد شد و رخت و روز خوشحالی را از زندگی‌مان خواهد زدود؟
راستش این فکری بود که طی چند هفته گذشته به دلیل صحبتهای زیادی که با چندین دوست نازنین داشتم به ذهنم رسید و امروز وقتی به آن فکر می‌کردم به یاد جمله معروفی از تئودور روزولت افتادم که می‌گوید: مقایسه کردن دزد خوشحالی است! و یا مارک تواین که باور دارد: مقایسه کردن باعث مرگ شادی می‌شود!
با خودم فکر کردم البته قطعا منظور این بزرگواران مقایسه خودمان با دیگران بوده و نه خودمان، چرا که اگر مثلا ما خودمان، پیشرفتمان، تواناییهایمان را با خودمان و اهدافی که برای زندگیمان در نظر داریم مقایسه کنیم باعث ایجاد انگیزه و حرکت بیشتر در ما خواهد شد و خطر زمانی است که ما شروع کنیم به مقایسه کردن خودمان، زندگی‌مان و اهدافمان با دیگران!
و بعد متوجه شدم که این فاجعه خصوصا این روزها که بازار تکنولوژی داغ است رواج بیشتری هم از قبل پیدا کرده و شاید به همین دلیل هم هست که میزان مشکلات روحی از قبیل حسادتهای بیمارگونه، افسردگی و اضطرابهای بسیار زیاد خصوصا بین جوانها نسبت به قبل خیلی بیشتر شده.
با خودم فکر کردم حتی اگر ما با دیدن افرادی موفق در هر زمینه‌ای تصمیم بگیریم زندگی آنها را به عنوان الگو و مدل قرار دهیم و مسیرمان را به آن سمت کنترل کنیم و برای زندگی‌مان برنامه‌ریزی کنیم و در مسیر حرکت، آن الگو را مد نظر داشته باشیم هم هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد، چرا که آن الگو باعث هدفمندی زندگی‌مان خواهد شد و انگیزه پیشرفت را برای ما افزایش خواهد داد.
ولی اگر با مشاهده زندگی دیگرانی که آرزوی نهایی ما رسیدن به آن هست، شروع کنیم به سرزنش خود و اینکه چرا او چنین است و من چنان، یا اینکه من آدم شکست خورده‌ای هستم و سایرین از من بهترند، و خلاصه به تخریب خود بپردازیم، یا برعکس با گفتن اینکه « پس حتما کار خلافی انجام شده که چنین و چنان شده، به تخریب دیگران بپردازیم، نه تنها راه پیشرفتی را برای خود باز نکرده ایم، بلکه در اثر کاهش اعتماد به نفس خودمان شانس هر نوع تغییر مثبتی را نیز از خود گرفته‌ایم و یا باعث پرورش ویژگیهای مخربی همچون حسادت در خودمان شدیم که در نهایت باعث از بین رفتن ارتباطات انسانی‌مان با سایرین خواهد شد.
با خودم فکر کردم مگر جز این است که دلیل تمام مقایسه‌هایی که ما می‌کنیم این است که دوست داریم خوشحالتر از آنچه هستیم باشیم و چون دیگران را خوشحالتر از خودمان تصور می‌کنیم آنوقت یا لب به شکوه و شکایت از خود باز می‌کنیم یا به توهین و تهمت به دیگران می‌پردازیم و همین می‌شود منشا همه بدبختی هایمان و آن وقت نه تنها به آن خوشحالی که مد نظرمان بوده نرسیده‌ایم بلکه از آنچه بودیم هم غمگین تر و افسرده تر و تنهاتر خواهیم شد.
و اینجا بود که متوجه شدم پس داستان این است که ما دوست داریم خوشحال باشیم. پول بیشتر داشته باشیم تا خوشحالتر باشیم، ازدواج کنیم تا خوشحالتر باشیم، خانه بخریم تا خوشحالتر باشیم، به سفر برویم تا خوشحالتر باشیم، و برای همین هم خودمان را مقایسه می‌کنیم با دیگرانی که اینها را دارند و یا در صفحات مجازیشان از طریق عکسهایی که می‌گذارند مدعی می‌شوند که دارند!
با خودم فکر کردم، پس حالا که روش مقایسه خود با دیگران روش موثری برای افزایش شادی و خوشحالی نسیت، قطعا باید روشهای بهتری هم باشد؛ مثلا اگر ما هم واقعا آگاهانه و هشیارانه در دقایق زندگی‌مان زندگی کنیم، یعنی متوجه دقایق زندگی‌مان و آنچه در آن دقایق می‌گذرد باشیم، و عکسهایی از آن دقایق بگیریم و آنها را ضبط کنیم، قطعا با دیدن مجددشان به وجد خواهیم آمد و خوشحال خواهیم شد. اگر ما هر روز شروع به نوشتن فقط دو یا سه رویداد زیبا که هر روز در زندگیمان اتفاق می‌افتد یا چیزهایی که در زندگی‌مان داریم و تا کنون متوجه آنها نبوده‌ایم، بکنیم، آنوقت درخواهیم یافت که ما هم برای خوشحال بودن در زندگی‌مان دلایل بسیار زیادی داریم که تا کنون متوجه آنها نبوده‌ایم!
یا اینکه بجای مقایسه خودمان با دیگران و زندگی آنها، خودمان، توانایی‌ها و مهارتهایمان و خلاصه هر چه که می‌تواند ما را به هدفهای زندگیمان برساند را بهتر و بیشتر بشناسیم، قادر خواهیم بود به آن شادی و رضایتی که مد نظرمان هست برسیم، مشروط به اینکه به آنچه رسیده‌ایم راضی و خوشنود باشیم.
فراموش نکنیم که انرژی های روحی ما ظرفیت محدودی دارد، در واقع وقتی ما توجهمان را از دیگران به خودمان معطوف می‌کنیم داریم از تمام ظرفیت وجودیمان بهره می‌گیریم و لذا شانس موفقیتمان چندین برابر خواهد بود در مقایسه با زمانی که بخشی از آن ظرفیت را صرف فکر کردن و غصه خوردن در اثر آن مقایسه‌های بی‌خاصیت کرده‌ایم.
با خودم گفتم اگر چه همه ما می‌دانیم که صفحات اجتماعی افراد معمولا نشانگر تمام واقعیتهای زندگی آنها نیست، ولی متاسفانه باز هم آنها را باور می‌کنیم و راجع به آنها فکر می‌کنیم. محتوای این صفحات، تنها نشانگر لحظه هایی از زندگی آن افراد است، لحظاتی که بطور قطع و یقین من و شما هم در زندگیمان زیاد تجربه کرده‌ایم و می‌کنیم.
خلاصه با این گفتگوی درونی که با خودم داشتم به این نتیجه رسیدم که رفتار مقایسه خود با دیگران به هر شکل و نوعی که باشد باعث کاهش اعتماد به نفس، تلف کردن انرژی‌های روحی و روانی، ایجاد صفات و رفتارهای نادرستی همچون خشم، عصبانیتهای نهفته، و حسادت در فرد خواهد شد و تنها نتیجه‌ای که در بر نخواهد داشت شادی، خوشحالی و رضایت از خود و زندگی خودمان است.
در حالیکه تعیین هدف، شناختن تواناییهای فردیمان، استفاده بهینه از تمامی امکانات موجود در جهت رسیدن به آن اهداف، قبول و باور به خود و از همه مهمتر قبول تفاوتهای فردی و اینکه من و زندگی من لزوما نباید مثل سایرین باشد، همه اینها کمک خواهد کرد تا بتوانیم از آنچه داریم لذت ببریم و شاد باشیم و امیدوار به روزی که به اهداف تعیین شده مان خواهیم رسید!
با آرزوی سلامت و شادی روزافزون در سال ۱۴۰۰ همه شما عزیزان شنوندهای فکرهای بلندم را تا فکر بلند بعدی به خدا می سپارم، خدا یار و یاورتان باد!

سلام آزاده هستم! مدتی است به نظر می‌رسد شاکیان از احساسات و هیجانات منفی خیلی زیاد شدند و خوب البته حق هم دارند چرا که ی...
03/17/2021

سلام آزاده هستم! مدتی است به نظر می‌رسد شاکیان از احساسات و هیجانات منفی خیلی زیاد شدند و خوب البته حق هم دارند چرا که یکسال هست که ماجرای کرونا، قرنطینه، ترس از بیماری، شنیدن اخبار بد در رابطه با این بیماری همه‌مان رو کلافه و خسته کرده!
دوستی احساسات و هیجاناتش را اینطور تعریف می‌کرد، او می‌گفت: اولش از اینکه این همه اتفاق بد افتاده، و هنوز هم ترس و وحشتش و اضطراب از نادانستن‌هامان که یه جورهایی روز به روز دارد بیشتر میشود، نگرانم می‌کنه. احساس ترس و اضطراب شدیدی پیدا می‌کنم، بعد با خودم دعوا می‌کنم و میگم: خوب حالا یک طوری میشود دیگه، اینقدر ترسیدن و اضطراب ندارد. و بعد از این حرف از دست خودم که چرا اصلا از اول ترسیدم، عصبانی میشم و شروع می‌کنم به سرزنش کردن خودم و اینکه تو همیشه همینطوری ضعیف و ناتوان بودی و حالا هم که باید قوی باشی و تکیه گاه بقیه دوستان و اعضای خانواده‌ات باشی، توانش را نداری و جا خالی دادی.
خلاصه کلی به خودم بد و بیراه میگویم و بعد از همه این ماجراهای درونی که با خودم دارم، احساس خستگی روحی و غم بسیار شدیدی می‌کنم بطوری که حوصله هیچ کاری را ندارم و دلم نمی‌خواهد با هیچ کس حتی حرف هم بزنم!
او می‌گفت واقعا از دست خودم و احساسات و هیجانات منفی‌ام درمانده شدم!
با خودم فکر کردم، چقدر عالیه که این دوست عزیز علت کلافگی خودش را تشخیص داده، او متوجه شده که اتفاقات بیرونی تنها عامل خستگی و کلافگی روحی‌اش نیستند، بلکه روش صحبت کردن او با خودش راجع به آن اتفاقات، شدت احساسات منفی او را افزایش دادند و او را کلافه کردند!
کاملا درست است. خیلی وقتها، ما، خودمان بزرگترین دشمن سلامت روح و روانمان هستیم !
و اما وقتی به راه حل مساله فکر کردم، متوجه شدم که چاره کار اولا در پذیرفتن بخشی از این احساسات و هیجانات منفی است، یا به عبارت دیگر قبول این واقعیت که وقتی ما در شرایطی متفاوت از نرمال زندگیمان قرار می‌گیریم، مثل شرایط فعلی، و با کلی اطلاعات و اخبار ناشناخته و غیر مطمئن سرو کار داریم، یا حادثه ای ناگوار برایمان رخ می‌دهد، یا مثلا رابطه‌مان با کسانی که دوستشان داریم اسیب ببینه، خیلی طبیعی است اگر احساساتمان دستخوش تغییر بشوند و مثلا احساس ترس، استرس،اضطراب یا غم داشته باشیم.
بنابراین قبول احساسات و هیجانات مناسب با یک اتفاق، در واقع نشان دهنده سلامت روحی، بلوغ فکری و استفاده بهینه از بخش منطق مغز آدمی است. در واقع ما به تمامی این احساسات و هیجانات نیازمندیم و نباید آنها را انکار کنیم و نادیده بگیریم چرا که هر یک از آنها حامل پیامی بسیار مهم برای ما هستند، ضمن اینکه هر یک نشانگر یک ویژگی انسانی در ما می‌باشند!
با خودم فکر کردم چرا ما فکر می‌کنیم که یک آدم سالم، یعنی شخصی که همیشه خوشحال است، همیشه می‌خندد، همه چیز را همیشه مثبت و طلایی و پر زرق و برق می‌بیند، در حالیکه واقعیت این است که زندگی مجموعه‌ای از حوادث و اتفاقات خوب و بد، مثبت و منفی و ریز و درشت است که هر یک از آن ها باعث ایجاد احساسات و هیجانات متفاوتی در ما می‌شود.
به خودم گفتم پس با این حساب که هیجانات مهمانهای همیشگی ما انسانها هستند، شاید بهتر باشد بعد از وقوع یک حادثه ناگوار، بجای اینکه سعی کنیم هیجانات منفی‌مان را نادیده بگیریم یا برای داشتن آنها خودمان را سرزنش کنیم، آنها را در وجودمان تشخیص بدهیم، و فقط متوجه اندازه آنها باشیم؛ و اگر حس کردیم که میزان این هیجانات به حدی است که به نوعی زندگی روزمره را بر ما سخت کرده آن وقت با بکار گیری تکنیک‌ها و روشهای مناسب در صدد کاهش آن هیجانات برآییم و در واقع آنها را به سطح قابل تحمل بازگردانیم.
بعد از این نتیجه‌گیری برای اطمینان خاطر یک بار دیگر سعی کردم راجع به امتیازاتی که ممکن است هر یک از هیجانات منفی‌مان داشته باشد بیشتر فکر کنم. با خودم گفتم مثلا اضطراب، ترس، و نگرانی چه خوبی ممکن است برایمان داشته باشد که ما لازم باشد آن را حتی در حد کمی در خودمان نگهداریم؟
و آن موقع بود که متوجه شدم مثلا همین هیجان اضطراب می‌تواند باعث ایجاد انگیزه در ما بشود، و یا هیجان ترس باعث می‌شود ما خودمان را در مقابل خطرات احتمالی مصون نگهداریم.
بهترین مثال می‌تواند اضطراب ناشی از ویروس کرونا باشد که باعث ایجاد انگیزه شده تا دانشمندان در صدد یافتن راه حلی برای مقابله با آن بر بیایند. و همچنین در سایرین هم این اضطراب باعث شده دستورالعملهای مربوط به پیشگیری را جدی‌تر بگیرند.
خلاصه بعد از این سلسله فکرها تازه به قسمت جالب فکرم رسیده بودم که به علت ضیق وقت مجبور شدم رشته افکارم رو پاره کنم و برگردم سر کارم!
قول میدهم در اولین فرصتی که پیدا کردم راجع به اینکه چطور می‌توانیم از اندازه مناسب احساسات منفی‌مان لذت ببریم یک کم بلندتر فکر کنم!
پس تا فکر بلند بعدی همه شما عزیزانم را به خدا می‌سپارم، خدا یار و یاورتان باد!

Address

563 Gladstone Avenue
Ottawa, ON
K1R5P2

Alerts

Be the first to know and let us send you an email when Aramesh posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.

Contact The Practice

Send a message to Aramesh:

Share

Share on Facebook Share on Twitter Share on LinkedIn
Share on Pinterest Share on Reddit Share via Email
Share on WhatsApp Share on Instagram Share on Telegram